زینب بانوزینب بانو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
نی نی وبلاگی شدن مانی نی وبلاگی شدن ما، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

عقیله مامانی

اربابم...

جگرم آتشی دارد که میسوزاندم و کسی سوختنم را نمیبیند... اگر این بار هم برود تنها به پابوسی اربابش...من تسلیم تر از همیشه راضی ام به رضای اربابش... مگر میشود احساسات زنانه را در مراد و مریدی داخل کرد ... حسین مراد است ...و همه مرید... مگر میشود حب فرزند را بهانه پابوسی نکردن قرار داد... عزیزترین کسانم فدایش شوند... همه را میدانم و دلم حسین میخواهد. و پایم در گل و... و همه راههای رسیدن به او مثل کلاف سردرگم... من کربلا را ندیده ام... چطور ضجه بزنم ... اربابم هنوز مرا نمیخواهد...لایقم نمیداند... سوختم...
19 آبان 1393

اندر احوالات چند روز اول عزا...

با هر چنگ و دندانی هست خودمان را میکشانیم تا هیات هرروز! که البته میکشندمان! زینب لباس گرمی که به تن میکند مقنعه ی مشکیه نگین کاری شده اش را به سرش میکنم و دستش در دستان من و همراه پدر سینه زنش.... تا که عشق حجاب با عشق به حسین در جانش گره بخورد... تا اهل خانه بشوند فداییه حسین به وقتش ان شالله... و در راه چشم هر با بصیرتی چند دقیقه ای میماند روی حجاب و دخترک کوچک و معصومیت و بافته شدن زیبای اینها کنار هم... و من ( و ان یکاد ) گویان!   و در هیات گاه زینب مینشیند آرام...گاه شیر میخورد و گاه شیر نمیخورد!...گاه نق می زند...گاه خوراکی میخورد...گاه میخوابد....و گاه هم کلا میخواهد برویم!   و گاهی اطرافیان به دیده تشویق ...
8 آبان 1393

شروع عزا...

- : این چیه؟ - : پرچم سیاه امام حسینه... انگشت اشاره بانو به سمت دیگه ای میچرخه؛ - : این چیه؟ - : میله های هیات امام حسینه... - : این چیه؟ - : سر دره هیات امام حسینه... چه کیفی میکردم وقتی همه چی ربط داشت به امامم... داشتم لذت میبردم از این سوال و جواب... زینب بپرسه، من بگم برای امام حسین... کاش منم نشون میداد و میپرسید این چیه؟ منم خودمو یه جور ربط میدادم به امام... بزرگی میگفت:  امکانش هست سید الشهدا تنها بخاطر نگاه کردن به پرچم سیاه عزاشون شخص رو شفاعت کنن...  امامم...تو که یک گوشه چشمت...  (این چیه؟)ی دختر بانو هم از دستاوردای مشهد به جهت همسفر شدن با یک فرد با حوصله است! خدا حاجت دلش را بدهد ...
4 آبان 1393
1